سرمایه داری و سوسیالیسم نظریه اند؛ دو نظریۀ بدیل. دو خصم قسم خورده و دو آبی که به هیچ تدبیری به یک جو نمیروند. نوشته های اندیشمندان در مورد این دو نظریه به اندازه ای رسیده است که بعید مینماید عمر یک انسان معمولی برای مرور همۀ آنها کافی باشد. شاید هیچ گوشه ای از زندگی انسان معاصر را نتوان سراغ گرفت که از مجادلات نفسگیر نظری و گاه عملی هواداران این دو نظریه متأثّر نشده باشد. امّا شگفت آور است که این دو نظریه، دشمن سوم و مشترکی نیز دارند ولی هواداران آنها غالباً ترجیح میدهند پاک از آن غافل باشند. دشمنی که نظریه نیست بلکه واقعیت ملموس است. یک دشمن عینیِ بی اعتنا به ذهنیات، که عملاً بر بخشهای بزرگی از جهان حکمفرماست بی آنکه هیچ نظریه پردازی آن را به عنوان نظام مطلوب اجتماعی توصیه و صورتبندی کرده باشد: «سرمایه داری رفاقتی». نظامی که شاید به اندازۀ کافی دلیل داشته باشیم تا آن را نمونه ای از «سرمایه داری از خود بیگانه» بدانیم.
«از خود بیگانگی» را عمدتاً یک وضع بشری میدانیم که انسان در یک ساختار اجتماعی (یا به قول گئورگ زیمل: در هر ساختار اجتماعی) به آن دچار میشود. شاید اطلاق این وصف انسانی به یک نظام اجتماعی، نوعی تفنّن فکری محسوب شود. امّا تنور اندیشه گاه با جرقّۀ همین تفنّن های سرخوشانه یا ملالت بار روشن میشود. ادّعا این است که سرمایه داری رفاقتی عضوی از خانوادۀ سرمایه داری نیست بلکه سرمایه داری تقلّبی و تهی شده از معناست و شباهت خانوادگی این دو بیش از شباهت شغال پوستین رنگین به طاووس نیست.
یک موجود از خود بیگانه کسی است که از اصالت و طبیعت و ذات خود پرت افتاده، و ضمناً از این سرنوشت خود بیخبر است. کسی که خود را از یاد برده است. کسی که آن چیزی نیست که میپندارد. کسی که چنان از اصل خود دور مانده که حتّی در خیال هم روزگار وصل خود را نمیجوید. پس چنین مینماید که شرط ازخودبیگانگی، اوّلاً داشتن قوّۀ خودآگاهی و ثانیاً در افتادن به دام آگاهی کاذب است. برای موجودی که خودآگاهی ندارد و معنا و هویتی به خود نسبت نمیدهد، از خود بیگانگی بی معناست. امّا آیا انسان فقط به صفت فردی خودآگاه است؟ آیا انسانها خودآگاهی جمعی و اجتماعی ندارند؟ آیا ممکن نیست عدّه ای از انسانها تصوّری از «ما» داشته باشند که کاملاً با واقعیت آنچه هستند بیگانه باشد؟ اگر چنین چیزی امکان دارد، آنگاه «سرمایه داری از خود بیگانه» بی معنا نیست بلکه ایده ای است که میتوان آن را جدّی گرفت و به این فکر کرد که چطور ممکن است یک نظام اجتماعی باطنی کاملاً مغایر با ظاهر خود بیابد.
غالباً نظام سرمایه داری را با دو رکن اساسی مالکیت خصوصی ابزار تولید و بازار آزاد میشناسیم. و بسیاری از تصوّرات اشتباه ناشی از ساده انگاری در مورد همین ارکان اساسی هستند. بر این اساس ما اغلب تصوّر میکنیم اگر نظامی سرمایه داری نباشد، باید مالکیت خصوصی کالای سرمایه ای یا معاملات بازاری بین افراد، «مصرّحاً» در قوانین آن ممنوع شده باشند. در حالی که ممکن است مالکیت و حقوق مالکیت شهروندان بدون تصریح قانونی و گاه حتّی بدون آگاهی آنان مورد تعرّض قرار گیرند. به عنوان مثال وقتی دولتی تورّم ایجاد میکند، بخشی از قدرت خرید عدّۀ زیادی از شهروندان را از آنها میگیرد. حتّی اگر نرخ تورّم اعلام شده ناچیز، صفر یا حتّی منفی باشد نیز این واقعیت انکارناپذیر عقلی همچنان به قوّت خود باقی است: افزایش عرضۀ پول معادل است با کاهش ارزش واحد پول. بنابراین دولت یا بانک مرکزی با افزایش انتشار پول، ارزش حقوق و دستمزد و پس اندازهای شهروندان را کاهش میدهند و در واقع از این طریق به مالکیت آنها تعرّض میکنند.
مثال دیگر اعلان جنگ است. اگر کشور متمدّن A نه برعلیه گروهی راهزن وحشی، بلکه برعلیه کشور متمدّن B وارد جنگ (گرم یا سرد) شود، طبیعتاً تجارت بین شهروندان آنها غیرممکن یا بسیار محدود خواهد شد. در این حالت این دولتها بدون آن که قانوناً بازار آزاد را ممنوع کرده باشند، عملاً امکان تجارت بین شهروندان خود را محدود کرده اند. جهان واقعی معاصر، جهان تعرّضهای بیشمار آشکار و پنهان دولتها به مالکیت و حقوق مالکیت شهروندان است. تعرّضهایی که گاه حتّی به نام دفاع از کیان سرمایه داری انجام گرفته و مورد تأیید و تحسین واقع میشوند. ولی ما بی اعتنا به این واقعیات، فقط به «ظواهر» و «اعلامها» توجّه داریم. ما سادهانگارانه تصوّر میکنیم شرط لازم و کافی برای سرمایه داری بودن یک نظام اجتماعی آن است که دولت علناً و صریحاً مالکیت و بازار آزاد را ممنوع اعلام نکرده باشد. و این معنای ساده و روشن «از خود بیگانگی» سرمایهداری است: نظامی که سرمایه داری تصوّر میشود، ولی در واقع ناقض حقوق و آزادیهای اساسی نظم سرمایهدارانه است.
در این معنا سرمایه داری نیز مانند سوسیالیسم فقط یک آرمان یا نظریه است. نظریه ای که وقتی به اجرا گذارده شد، به دست بیرحم تاریخ و نیروهای پیشبینی ناپذیر تاریخی مچاله میشود و از شکل می افتد و به صورت رونوشت ناخوانایی در میآید که برابر اصل دانستن آن فقط میتواند حاکی از جهل یا تجاهل باشد. بین دو آرمان تحقّق ناپذیر سرمایه داری و سوسیالیسم، طیف گسترده ای از وضعیتهای واقعی تاریخی وجود دارند که اهمیّتی ندارد چه اسم بی مسمّایی را یدک میکشند چون مناسبترین و واقع نماترین عنوان برای همۀ آنها فقط «سرمایه داری دولتی» است. این ترکیبی از سرمایه داری و سوسیالیسم نیست. یلکه شیر بی یال و دم و اشکمی است که همۀ ما ترجیح میدهیم تعارضات درونی اش را نادیده بگیریم و آن را نه تنها معقول بلکه حتّی ضروری وانمود کنیم.
در طیف «سرمایه داری از خود بیگانۀ دولتی» میتوان دستکم چهار وجه مشترک یافت:
1ـ دولت در مورد پول (یعنی مؤثرترین و حساسترین عنصر اقتصاد مدرن) اختیار انحصاری مطلق دارد و ممکن است این اختیار را به یک بانک مرکزی مستقل واگذار کند. استقلال بانک مرکزی از دولت، هرگونه نظارت مستقیم یا غیرمستقیم مردم بر آن را غیرممکن میکند. بدین ترتیب بانک مرکزی تاریکخانه ای است که مسئولان آن به عنوان غیرمسئولترین کارگزاران حکومت، با خیال راحت جعبۀ سیاه پول را به دلخواه و صلاحدید خود دستکاری میکنند و سرنوشت دهها و صدها میلیون انسان از همه جا بیخبر را تحت تأثیر قرار میدهند در حالی که خارج از دسترس قانون قرار دارند و تحت هر شرایطی استیضاح یا محاکمۀ آنها محال است.
2ـ دولت بخشی از درآمد و ثروت افراد را به اجبار از آنها میگیرد (حتّی فرد گرسنۀ بیکار بدهکاری که یک کارت شارژ هزار تومانی از مخابرات بخرد نیز از پرداخت سهم دولت معاف نیست). علاوه بر این دولت اوراق بدهی منتشر میکند و بخشی از پس اندازهای مردم را از آنها قرض میگیرد. موقعیت دولت به عنوان یک قرض گیرندۀ بدون ریسک، در رقابت برای قرض گرفتن وجوه از همۀ قرض گیرندگان خصوصی ممتازتر است و بدین ترتیب بخش زیادی از آنها از قرض گرفتن وجوه مورد نیاز خود محروم میشوند. ضمناً بانک مرکزی میتواند در صورت صلاحدید از طریق ایجاد تورّم و کاهش ارزش پول، بخشی از بدهی دولت به مردم را دود کند و به هوا بفرستد. همۀ موارد فوق تجاوز آشکار به حقوق مالکیت شهروندان و آزادی بازار هستند در حالی که در هیچ یک از آنها نمیتوان به دادگاهی علیه دولت شکایت برد.
3ـ دولت در مواردی که صلاح ببیند بر واردات و صادرات تعرفه وضع کرده یا آنها را به کلّی ممنوع میکند. این نقض حق تجارت آزاد به بهانۀ حمایت از تولیدکنندگان یا مصرف کنندگان داخلی انجام میگیرد. این حمایت به بهای زیان یا عدم النفع گروه دیگری از مردم تمام میشود که در هیچ دادگاهی نمیتوانند خواهان جبران حق ضایع شدۀ خود باشند.
4ـ آزادی کسب وکار مشروط و مقیّد به این قید است: تقریباً تمامی فعّالیتهای اقتصادی مهم نیازمند کسب مجوّز از دولت هستند و دولت در اعطای مجوّزها و امتیازات کلیدی غالباً به توصیۀ شمس الدین محمد حافظ شیرازی عمل میکند:
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
(من یزید: حراج، مزایده)
در هر نقطه از جهانِ سرمایه داری از خود بیگانۀ دولتی (از آمریکا و اتحادیۀ اروپا و اسکاندیناوی گرفته تا روسیه و چین، تا زیر پونزهای نقشه)، ممکن است یکی از این وجوه پررنگتر یا کمرنگتر از وجوه دیگر باشند. امّا مورد چهارم، وجه مشخّصۀ نوع خاصّی از سرمایه داری از خود بیگانه است که آن را سرمایه داری رفاقتی مینامند. در سرمایه داری رفاقتی، روابط حسنه با کارگزاران حکومت جای رقابت و کارایی را میگیرد و بازار را دور میزند. فساد به اعلا درجه میرسد، کارمندی دولت اعتبار اجتماعی بسیار زیادی می یابد و مهمترین سرمایۀ هر فرد را شبکۀ آشنایان او در دستگاههای دولتی تشکیل میدهند. معمولاً ستاره های درخشان اقتصاد سوسیالیستی در پایان عمر خود به سیاهچاله ای از جنس سرمایه داری رفاقتی تبدیل میشوند و مرغوبترین منابع و فرصتهای اقتصادی را به درون خود فرو میبلعند.
اگر بهشت طیف «سرمایه داری دولتی از خود بیگانه» را کشورهای اسکاندیناوی فرض کنیم، احتمالاً جهنم آن جهان سومی های مبتلا به سرطان سرمایه داری رفاقتی خواهند بود. سرطانی که متاستاز آن میتواند تا سطوح بین المللی گسترش یابد و ستادهای کودتاچیان و خیمه های شیوخ نفتی را به کاخ سفید متصل کند و بازار و تجارت آزاد را ملعبۀ دست این رفقای همپیمان قرار دهد.
در آرمان سوسیالیسم، عدالت عنصر غایبی است که باید احیا و اجرا شود.
در آرمان سرمایه داری، عدالت همان چیزی است که بازار آزاد و رقابت طبیعی به آن حکم میکند (هرچند ظاهری ظالمانه داشته باشد).
امّا در بی آرمانی سرمایه داری رفاقتی، تنها معنای عدالت فقط همان ظواهر اندکی است که صرفاً برای راضی نگه داشتن مردم رعایت میشوند؛ مثلاً یارانه های ثمن بخسی که فکر افزایش و گسترش آنها به دغدغۀ اصلی مردم و فعّالان مدنی تبدیل میشود و غبار غلیظی از بحثهای بی پایان بر پا میکند که غارتگریهای هنگفت و سیستماتیک را به خوبی استتار خواهد کرد.
«سرمایه داری از خود بیگانه» مانند سیاهچاله ای است که حتّی نور را نیز به درون خود میکشد و کاملاً از چشم اقتصاد و جامعه شناسی تجربه گرا پنهان میماند و به آگاهی کاذب کسانی تبدیل میشود که مخالفان و غیرهمراهان خود را به ترویج و پذیرش آگاهی کاذب متهم میکنند. برای دیدن آن باید عینک ایدئولوژی را از چشم برداشت، و به جای قیل و قال بیهوده بر سر مصادیق، ابتدا تکلیف خود را با مفاهیم روشن کرد.